سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حسبان نخستین روزنامه گردشگری ایران ویژه نامه شهر جدید پردیس

صفحه خانگی پارسی یار درباره

آنجلینا جولی و قایق سواری با بچهها+عکس

آنجلینا جولی و قایق سواری با بچه‌ها+عکس

آنجلینا جولی و قایق سواری با بچه‌ها

آنجلینا جولی بازیگر مطرح هالیوود، مادر شش بچه و سفیر سازمان ملل بسیار سرش شلوغ است ولی او حتی در روزی که به دادگاه سردار جنگی Congolese Warlord رفت از لذت و سرور با کودکانش در کانال آمستردام باز نایستاد.

به گزارش پرشین وی این بازیگر 36 ساله روز خود را با تماشا کردن متهمی شروع کرد که متهم به ربودن کودکان و استفاده از آنان به عنوان قاتلان جنبش‌های سیاسی بود. ولی بعد شروع یک چنین صبح جدی و خشکی ، جولی دختران بزرگش ، شیلو 5 ساله و زهرا 7 ساله را به گردش برد.

 این سه نفر گردش جالبی را در کانال‌های خوش منظره آمستردام داشتند. حتی شیلو کوچک برای عکاسان شیرین کاری می‌کرد و مادرش را به خنده وا می‌داشت. بقیه بچه‌ها گویی با پدرشان برد پیت بودند.

 SiteRooz.com SiteRooz.com SiteRooz.com SiteRooz.com SiteRooz.com SiteRooz.com SiteRooz.com SiteRooz.com

تهیه و ترجمه: طیبه نصرت/ گروه سرگرمی پرشین وی

بخش اختصاصی پرشین وی


تصاویری از آنجلینا جولی از 7 سالگی تا 37 سالگی در مراسم اسکار( ع

تصاویری از آنجلینا جولی از 7 سالگی تا 37 سالگی در مراسم اسکار( عکس)

تصاویری از آنجلینا جولی از 7 سالگی تا 37 سالگی در مراسم اسکار( عکس)

1- آنجلینا جولی و پدرش

Persianv.com At site

2- آنجلینا به همراه پدر و برادرش در مراسم اسکار
Persianv.com At site

3- آنجلینا و پدرش
Persianv.com At site

4- آنجلینا و برادرش

Persianv.com At site

5- آنجلینا قبل از آشنایی با براد پیت
Persianv.com At site

6- آنجلینا جولی و برادپیت
Persianv.com At site

اختصاصی گروه سرگرمی پرشین وی


خانم بازیگر معروف از شکست عشقی اش می گوید + عکس

خانم بازیگر معروف از شکست عشقی اش می گوید + عکس

در سال هایی که نبود بارها از خودمان سؤال کردیم که ناگهان کجا رفت. شهره لرستانی چرا دیگر بازی نمی کند؟ اصلا کجاست این دختر جوان و زیبای سریال های «آپارتمان» و «امام علی». «کو لیلی» فیلم درخشان لیلی با من است؟ این یک علامت سئوال بزرگ بود. سؤالی که یک راز بزرگ در خود داشت.

Persianv.com At site

در سال هایی که نبود بارها از خودمان سؤال کردیم که ناگهان کجا رفت. شهره لرستانی چرا دیگر بازی نمی کند؟ اصلا کجاست این دختر جوان و زیبای سریال های «آپارتمان» و «امام علی». «کو لیلی» فیلم درخشان لیلی با من است؟ این یک علامت سئوال بزرگ بود. سؤالی که یک راز بزرگ در خود داشت. رازی که ما از آن بی خبر بودیم و این بی خبری باعث شد آرام آرام او را به صندوقچه خاطرات بسپاریم. اما این پایان کار نبود. شهره لرستانی دوباره برگشت. این بار با هیئتی تازه که اثر عبور غمبار زمان در آن مشهود بود. خب، باید جشن می گرفتیم و البته او هم با حضور در کارهای طنز به این لبخند دامن می زد. اما آن راز همچنان در جای خود باقی بود. رازی که برای اولین بار در این بخش تازه از مجله پردیس بر زبان شهره لرستانی می آید.


کودکی

پدرم قاضی دادگستری و مادرم معلم بود. شاید دیدن مادری که هر روز شال و کلاه می‌کرد و سر کار می‌رفت، باعث شد تصویری که از زن در ذهن کودکانه من و خواهر بزرگم شکل گرفت، تصویر زنی شاغل باشد. اصلا فکر نمی‌کردیم چیزی به اسم زن خانه‌دار هم وجود داشته باشد.

در همان بازی‌های کودکانه هر کدام کاری را انتخاب کرده بودیم، انگار جنم بعضی کارها از همان زمان در خونمان بود و امواج نامرئی تقدیر ما را به سمت‌شان هدایت می‌کرد. من از پنج سالگی دوست داشتم نمایش اجرا کنم و در همان عوالم بچگی، بدون اینکه بدانم اسم این کار کارگردانی است، نمایش‌های کودکانه‌ام را خودم کارگردانی می‌کردم. در خانه‌مان پرده‌ای اتاق نشیمن را از پذیرایی جدا می‌کرد. من همه را جلوی این پرده به صف می‌نشاندم و با صدای بلند اعلام می‌کردم: ساکت باشید. کارگردان شهره اجرا می‌کند.

بعد پرده را کنار می‌کشیدم و شروع به اجرا می‌کردم. اجراهایم هم خیلی ساده بود، ادای هر کسی را در می‌آوردم، از اعضای خانواده تا برنامه‌های روز تلویزیون و شخصیت‌های روز، تقلید صدا می‌کردم، جوک می‌گفتم و... ما اصالتا لر هستیم، البته ما در تهران به دنیا آمدیم و بعد هم به خاطر شغل پدرم مرتب از این شهر به آن شهر می‌رفتیم. در این میان چند سالی در همدان ساکن شدیم و به نسبت شهرهای دیگر بیشتر ماندیم. شهره و پرده نمایش هم از این شهر به آن شهر می‌رفتند. قاطعانه از همان کودکی تصمیم گرفتم کارگردان بشوم.

قهرمان دوران کودکی‌ام چارلی چاپلین بود. نام خانوادگی ما در اصل صالحی لرستانی است. وقتی مدرسه رفتم، به تقلید از چاپلین (که چارلز اسپنسر چاپلین را مخفف کرده بود) من هم نامم را کوتاه کردم به شهره لرستانی و صالحی را حذف کردم.طنز را دوست داشتم. همه هم من را به طنازی می‌شناختند و مجلس‌گرم‌کن و اسباب شوخی و خنده محفل‌های خانوادگی بودم.

همدان خیلی سرد بود. یکی از این بخاری نفتی‌های قدیمی بزرگ داشتیم. من ساعت‌ها پشت آن قایم می‌شدم و در سکوت حرف‌های همه را یادداشت می‌کردم. بدون این‌که آگاه باشم، دیالوگ‌نویسی را تجربه می‌کردم. بعد از مخفیگاهم بیرون می‌آمدم و می‌گفتم ساکت، ساکت... و تعریف می‌کردم هر کسی چه گفته بود. یکی از تفریحات من و برادر کوچکم در تابستان‌ها که مدرسه نداشتیم، این بود که با پدرم به دادگستری می‌رفتیم. وقتی مراجعین می‌آمدند، زیر میز پدر پنهان می‌شدیم و یواشکی آنها را از لای ترک میز زیر نظر گرفته و به حرف‌هایشان گوش می‌دادیم. عشق ما دعواهای زن و شوهری بود.

هیچ وقت یادم نمی‌رود روزی مردی با همسرش وارد اتاق پدرم شدند. مرد به محض ورود دستش را روی قلبش گذاشت و گفت آقای قاضی من دارم از دست این زن می‌میرم.این زن مرا کشته است. بعد ناگهان کف اتاق به حالت غش افتاد و گفت من دیگر زنده نیستم! زن که این صحنه را دید با عصبانیت شروع کرد به کتک زدن مرد و داد و هوار که مرتیکه دروغگو، بلند شو و نمایش بازی نکن. مرد هم از جایش پرید و گفت: ببینید آقای قاضی من راست می‌گویم و خودتان ببینید که این زن با من چه رفتاری می‌کند. واقعا صحنه جالبی بود. انگار اجرای زنده نمایشی را جلوی چشم‌هایم می‌دیدم. این صحنه‌ها خاطرات تابستان‌های ما بود.

 


دوران نوجوانی و جوانی

همیشه گروه تئاتر مدرسه با من بود. از نوشتن و به وجود آوردن لذت می‌بردم. آن اوایل که بلد نبودم بنویسم حفظ می‌کردم. نمایشنامه‌نویسی که بلد نبودم، اما قصه‌هایی شبیه نمایشنامه می‌نوشتم و با گروه تئاترمان اجرا می‌کردم. کمی بزرگ‌تر که شدیم، پدرم بازپرس ارشد همدان شد. آن موقع سینما رفتن خیلی باب بود. همدان هم چند سالن سینما داشت. هر کدام هر هفته یک یا حتی چند فیلم جدید می‌آوردند. همیشه هم با هم اختلاف و درگیری داشتند و گذرشان به بازپرس ارشد زیاد می‌افتاد. برای همین خیلی هوای پدرم را داشتند و هر شب ما را برای تماشای فیلمی جدید دعوت می‌کردند! من هم عاشقانه تمام فیلم‌ها را چندین بار می‌دیدم. روزهای خاطره‌انگیزی بود.

سال 64 به تهران برگشتیم. من دیپلم گرفتم و بلافاصله وارد دانشگاه هنر شدم. سال عجیب و غریبی بود. من چند کار را با هم انجام دادم، تصدیق و دیپلمم را در اوج بمباران‌های جنگ گرفتم و در دانشگاه قبول شدم. در حالی‌که مردم همه در حال فرار بودند و صدای آژیر خطر تبدیل به موسیقی متن زندگی تک‌تک‌مان شده بود. طنز عجیبی بود، من زیر نور چراغ داشبورد ماشین در جاده فشم فلسفه و منطق می‌خواندم، در صورتی که همه چیز در دنیای اطرافم غیر‌منطقی بود. در همین حال و هوا شدم دانشجوی رشته کارگردانی و بازیگری دانشکده هنرهای نمایشی. در همان ترم‌های اول که اکثر درس‌هایمان عمومی بود، من غرق تئاتر شدم و 17 نمایش را به کارگردانی خودم روی صحنه بردم. کم‌کم شروع به بازی کردم و توجه‌ها بیشتر به بازی‌ام جلب شد و پیشنهاد پشت پیشنهاد از راه رسید. با محمد رحمانیان، مهتاب نصیرپور، علی دهکردی و خیلی‌های دیگر هم دوره بودیم. شروع به بازی در تلویزیون و سینما کردم، کارهایی مثل سریال «عبور به خیر» و... اما اولین کار جدی‌ام که خیلی دیده شد، سریال «آپارتمان» بود. اواسط دهه هفتاد بود. جنگ تمام شده ودوران اصلاحات هم رو به پایان بود و فضای جامعه داشت بازتر می‌شد. من هم دیگر ده سالی بود به عنوان بازیگر شناخته شده بودم.

اما آپارتمان نقطه اوج کارم بود. بعد نوبت به «امام علی(ع)» و «لیلی با من است» و... رسید تا دیگر کاملا به عنوان بازیگری جدی ثبت شوم، در حالی‌که همیشه ذوق و شوق کارگردانی داشتم.

 


پرتگاه

 شاید عجیب به نظر برسد، اما آن روزها با این‌که در اوج شهرت و موفقیت بودم، از هیچ‌چیز راضی نبودم و دنبال چیز دیگری بودم.

دنبال چیزی مهم‌تر. هیچ وقت از جایی که بودم احساس رضایت نداشتم. الان هم همین‌جور است. این اخلاق شخصی من است. همیشه فکر می‌کنم هر جایی که هستم می‌توانستم یک پله بالاتر باشم. آن‌قدر به خودم سخت می‌گیرم که گاهی دوستان نزدیکم می‌گویند بابا ول کن، همین جایی که تو الان هستی، آرزوی خیلی‌هاست. اما من اسیر کمال‌گرایی بودم و هستم که خیلی باعث اذیت و آسیبم در زندگی شده و دامنه عوارضش در زندگی و کارم قابل مشاهده است. شاید همین باعث شد یک‌دفعه رفتم و در چشم مخاطبانم گم و به قول دوستی در نیمه نامرئی ماه پنهان شدم. البته من همیشه حتی زمان‌هایی که از جمع کنار می‌کشم، مشغول کار و نوشتن هستم. وقتی کار می‌کنم، احساس خوشبختی می‌کنم. انگار احساس خوشبختی من با کار گره خورده. وقتی کار می‌کنم و اثری را خلق می‌کنم، خوشبختم و در غیر این صورت احساس رکود و بطالت می‌کنم.

شهره لرستانی در بیست و هفت سالگی آن‌قدر سرخوش و خوشحال بود که حواسش به دور و برش نبود و یک روز با سر به زمین خورد. شهره لرستانی در بیست و هفت سالگی عاشق شد و در عشق شکست خورد. همه‌چیز خیلی ساده شروع شد، طوری‌که وقتی امروز بهش نگاه می‌کنم، باورم نمی‌شود اتفاقی به این سادگی که ساده‌تر از آن هم قابل‌حل بود و می‌توانستم از آن بگذرم، زندگی ام را دگرگون کرد.

داستانی ساده و یک خطی بود. دختری جوان از مردی که با او تفاوت سنی قابل‌ملاحظه‌ای داشت خوشش آمد و به هزار و یک علت به او نرسید.

اما آن موقع این داستان ساده و یک خطی برایم اتفاقی بسیار عظیم و سهمگین بود و باعث شد احساس شکستی بزرگ بکنم. موج غم من را در خود غرق کرد و به دامن افسردگی پناه بردم. احساس کردم همه‌چیز را باختم و پا پس کشیدم. در سکوت رفتم. احساس کردم من نباید حرفی بزنم. شاید یک علتش این بود که من نوجوانی‌ام را دیر و در جوانی تجربه کردم.

 


دغدغه میانسالی

 همیشه دغدغه میانسالی و پیری را داشتم. از زمان خانه پیشکسوتان همیشه قهرمان‌های ذهن من پیرها بوده اند . از کودکی هرگاه مادر‌بزرگم به منزل‌مان می‌آمد، احساس می‌کردم دیگر خانه امن است و همه‌چیز درست می‌شود. با این که کاری از دستش بر نمی‌آمد. مردی که عاشقش بودم، سیزده سال از من بزرگ‌تر بود، شاید هم به خاطر اوست که قهرمان‌های ذهن من همیشه میانسال‌ها هستند. قهرمان فیلمنامه‌هایم همیشه میانسال‌ها هستند. عاشق بچه‌ها هستم، اما پزشکان گفتند به خاطر وسعت بیماری‌ام هرگز نمی‌توانم بچه‌دار بشوم. الان تعدادی بچه گربه دارم که سرم را با آن‌ها گرم می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم هیچ فرقی بین بچه من و آن بچه‌ای که در زاهدان یا در بلوچستان است، نیست و اگر بتوانم یک کار ماندگار به وجود بیاورم، ممکن است به درد آن بچه هم بخورد و همه‌چیز را منوط به این کردم که چیزی برای آدم‌ها به وجود بیاورم که برایشان ماندگار باشد. به ازدواج فکر نمی‌کنم، مگر این‌که واقعا یک موقعیت خاصی یک‌دفعه پیش بیاید. البته واقعا نمی‌خواهم، چون عشق با آدم کاری شبیه به حبس ابد می‌کند. من لر هستم و ما لرها ازدواج را بسیار مقدس می‌دانیم، یعنی به این راحتی نیست که اگر نشد طلاق می‌گیرم. ما یا ازدواج نمی‌کنیم یا اگر ازدواج کردیم، دیگر ول نمی کنیم. ما از آن‌هایی نیستیم که به راحتی یک زندگی را رها کنیم و به هر شکلی شده سر آن زندگی می‌ایستیم. من الان به یک نسل عاشق شده‌ام، به جوانان‌هایمان، به بچه‌هایمان و دلم می‌خواهد برای آنها کاری بکنم، دلم می‌خواهد به گونه‌ای برای نسل جدید تاثیر‌گذار باشم.


خوشبختی

از بابت این که پدر و مادر خوبی دارم، خواهر و برادر خوبی دارم. خانواده و دوستان خوب و باارزشی دارم، درسی خوانده‌ام، کاری دارم که برایش تلاش می‌کنم و... خودم را انسان خوشبختی می‌دانم. از این بابت‌ها می‌توانم در شاخه‌های موفقیت نمره قبولی را بگیرم، بنابراین اوضاع خوب است ولی تا آن چه که از نظر خودم کمال است، خیلی فاصله دارم و این را نمی توانم انکار کنم.یک دوره‌ای در اوج موفقیت بودم و یک دوره‌ای به پایین کشیده شدم و دوباره خودم را بازآفرینی کردم و برگشتم و حالا دارم خیز بلند برمی‌دارم. برایم دعا کنید، من سرد و گرم چشیده این حرفه هستم و در این کار مو سفید کرده‌ام. شاید به نظر بیاید 45 سال هنوز سن مو سفیدی و پیری نیست اما من بروشور یکی از کار‌هایم را این گونه شروع کرده بودم هزار سال پیش آن زمان که هزار سال جوان‌تر بودم... گاهی اوقات احساس می‌کنم هزار ساله‌ام. در زندگی امروز برای رسیدن به خوشبختی کمک‌های زیادی وجود دارد. من هفت سال دوره‌های روانشناسی رفتم، کلاس‌های مختلف. هر‌جا هر دوره و کلاسی بود شرکت می‌کردم. همین چند وقت پیش در دوره هوش عاطفی شرکت کردم. به هر حال این فضاها و آموزش‌ها ما را به جامعه نزدیک‌تر و کمک می‌کنند بهتر زندگی کنیم. می‌گویند چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا.


ترس از تنهایی

تنهایی بزرگترین ترس زندگی من است. خدا را شکر پدر و مادرم هستند و با هم در یک ساختمان به فاصله یک طبقه زندگی می‌کنیم. با این همه همیشه به تنهایی فکر می‌کنم و از آن می‌ترسم. به هر حال احتمالا من که ازدواج نکردم و فرزندی ندارم، روزی می‌رسد که تنها خواهم شد. اما سعی می‌کنم به آن روز تلخ فکر نکنم. بالاخره به قول آن نویسنده بزرگ دیر یا زود هر یک از ما با تلخ‌ترین روز زندگی‌مان مواجه خواهیم شد. سعی می‌کنم به بزرگ‌ترین شادی زندگی‌ام که خوشحالی دیگران است فکر کنم. گاهی آرامش و شادی می‌تواند تنهایی را از آدم دور کند. آرامش هم در این است که کسی را اذیت نکرده باشی و مردم از تو راضی باشند و وجدانت آرام باشد.


تولدی دوباره

روزهای بعد فقط به این فکر می‌کردم که در این هشت سال چه اتفاقی برای من افتاده. پیله‌ای که دور خود تنیده بودم پاره شده و نقابی که پشتش پنهان شده بودم، شکسته بود. احساس خلأ بزرگی در زندگی می‌کردم. به روانشناس پناه بردم و دکترم کمکم کرد. او گفت باید برگردی به زندگی که به آن تعلق داری. باید کاری را که دوست داری و بلد هستی دوباره شروع کنی. در آن هشت سال بارها خواب دیده بودم که دارم بازی می‌کنم، اما هیچ‌وقت در واقعیت سراغش نرفته بودم. چهل کیلو چاق شده بودم و اعتماد به نفسم کم شده بود. با همکاران سابقم تماس گرفتم و به همه اعلام کردم من برگشتم. 2 سال، سر کارهای مختلف رفتم و به همه سلام کردم. خودم اسم آن 2 سال را گذاشتم، «سال‌های سلام»! روزهای خوب و در عین حال سختی بود.

عادت کرده بودم مشکلات خودم را پشت مشکلات و دردهای پیران خانه پیشکسوتان پنهان کنم و حالا مشکلاتم لخت و برهنه بدون هیچ محافظی در مقابلم قرار داشتند. اولین کارم وقتی برگشتم سریال «فرار بزرگ» به کارگردانی محمد حسین لطیفی بود. چون چاق شده بودم، تقریبا فقط نقش‌های طنز بهم پیشنهاد می‌شد. من و مرجانه گلچین دو ستاره دهه شصت بودیم که هر دو به دلایلی شخصی مدتی از کار دور ماندیم و وقتی برگشتیم، دیگر فقط نقش‌های طنز به ما پیشنهاد شد و هنرپیشه ثابت کارهای طنز شدیم. در همین سال‌ها مدیران عوض شدند و خانه پیشکسوتان تعطیل شد. بنابراین من دیگر کاملا به بازیگری برگشتم. اوایل کمی سختم بود، اما خدا را شکر سر هر کاری رفتم، جوان‌ها حرمتم را نگه می‌داشتند. این که خودم باید خودم را معرفی می‌کردم، کمی سختم بود. اما با خودم گفتم این خسارت و هزینه‌ای است که باید بابت سال‌هایی که از دست دادی بپردازی. در این سال‌ها هیچ‌وقت حتی یک لحظه ناامید نشدم، فقط گاهی دلم می‌سوخت و با خودم فکر می‌کردم حیف توست که این نقش‌های کوتاه و ساده را بازی می‌کنی، اما برای بازگشت دوباره لازم بود.

واکنش مردم هم به من روحیه می‌داد. آنها من را فراموش نکرده بودند و از برگشتم استقبال کردند. فقط همه با تعجب می‌پرسیدند چرا اینقدر چاق شدی؟!


تلنگر

آن موقع که خانه پیشکسوتان بودم، همه اطرافیانم دوستم داشتند و من از آنها انرژی مثبت می‌گرفتم و به‌گونه‌ای در مهر و عشق آنها غوطه می‌خوردم. این‌طور نبود که من کارهایی انجام بدهم و آن‌ها از من تشکر کنند. علاقه و ابراز محبت‌شان به خاطر خودم بود و من از آنها انرژی مثبت می‌گرفتم. اول فقط برای این بود که یک جایی را به وجود بیاورم تا سرم را گرم کنم، ولی بعد غرق شدم و دیگر خودم را کاملا فراموش کردم تا یک شب اتفاق عجیب و تکان‌دهنده‌ای افتاد.هر وقت خبرنگاران، دوستان و آشنایان پیش‌مان می‌آمدند، دفتر تلفن‌شان را قرض می‌گرفتم تا نگاهی بیندازم و ببینم کسی را از قلم نینداخته و فراموش نکرده باشم. یادم هست شب بود همه رفته بودند و من و نگهبان ساختمان، تنها بودیم. باران شدیدی می‌بارید. دفتر تلفن یکی از دوستان خبرنگار را طبق معمول قرض گرفته بودم و داشتم ورق می‌زدم تا به حرف
« ل» رسیدم. چشمم به اسم لرستانی افتاد. چند ثانیه با خودم فکر کردم شهره لرستانی کی بود؟ با خودم فکر کردم چقدر اسمش آشناست. ناگهان قلبم از تپش ایستاد. انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کرده باشند. نفسم بند آمد و شوکه شدم. باورم نمی‌شد، خودم را فراموش کرده بودم. آن‌قدر از خودم دور شده بودم که دیگر خودم را نمی‌شناختم. سیل اشک بی‌اختیار از چشمانم جاری شد. نگهبان که صدای گریه و زاری من را شنیده بود، با وحشت آمد و پرسید چه شده؟ من که هل کرده بودم، گفتم چیزی نیست کسی فوت کرده ، من را تنها بگذار. بعد رفتم توی بالکن و زیر باران هوار می‌زدم و گریه می‌کردم. بغض چندین و چند ساله‌ام ترکیده بود. شب که به خانه برمی‌گشتم در شیشه مغازه‌ای به خودم نگاه کردم و احساس کردم این زن چاق و شکسته را نمی‌شناسم و رد پایی از آن دختر جوان و شاداب گذشته در او نمی‌بینم.


در میان غم‌ها...

دیگر هیچ‌وقت نه عاشق شدم و نه هیچ‌کس برایم در زندگی جای او را پر کرد. حالم خوب نبود و این خوب نبودن به همه‌چیز سرایت کرد. نوشته‌ها و قصه‌هایم هم طعم تلخی داشتند.ناخودآگاه به سمت آدم‌هایی تمایل پیدا کردم که مثل خودم غم داشتند و حال‌شان خوب نبود. طرح خانه پیشکسوتان را عملی کردم، خانه‌ای برای مردمانی پیر، تنها، معلول، ملول، مهجور و محروم. اوایل خیلی پیشنهاد بازی بهم می‌شد، اما همه را با جدیت رد می‌کردم و دلبسته خانه پر غم و رنجم شده بودم. طنز تلخی است، نود و نه درصد آشنایان و معاشران آن سال‌های من امروز از دنیا رفته‌اند. کارمند سازمان فرهنگی و هنری شهرداری تهران بودم. تمام ساعات بیکاری‌ام را سرگرم رسیدگی و تر و خشک کردن اعضای خانه پیشکسوتان بودم. مادرم من را فلورانس نایتینگر صدا می‌کرد. هر روز شال و کلاه می‌کردم و دنبال حل مشکل یک نفر راه می‌افتادم. خواهر و برادرم ازدواج کردند و دنبال زندگی خودشان رفتند. دختری جوان بودم و جامعه و خانواده انتظار داشتند، ازدواج کنم و مادر بشوم؛ البته خانواده چون فرهنگی بودند، خیلی اذیتم نمی‌کردند و سخت نمی‌گرفتند. اما به هر حال من راه متفاوت خودم را رفتم.


ماجراهای من و چاقی

وقتی من بازیگری را دوباره شروع کردم، روانشناسم به من گفت به هیچ‌چیز فکر نکن و فقط دوباره کارت را شروع کن. از طرفی این‌طور نبوده که من اصلا به مسئله چاقی‌ام فکر نکنم و بی‌خیال باشم. منتها چون من بیماری‌ای دارم که عامل اصلی چاقی‌ام است، ابتدا باید بیماری‌ام را کنترل و درمان کنم و بعد شروع به رژیم یا هر اقدام دیگری برای لاغری بکنم. شاید باورتان نشود من لب به شکلات و شیرینی و این چیزها نمی‌زنم. من مشکل هیپوتیروئید دارم که یک قسمت داخل هیپوفیزم بد عمل می‌کند. الان تحت درمان هستم. منتهی همه می‌گویند این یک مشکل درونی و روحی است و واکنشی به غم‌ها و مشکلات زندگی‌ات بوده. حالا انشاءالله برنامه‌هایی برای آینده دارم. بالاخره از شنبه‌ای شروع خواهم کرد!

 


در حاشیه

    *  اگر شما بخواهید به یک دوره تاریخی برگردید چه زمانی را انتخاب می‌کنید؟

من همیشه به این موضوع فکر کرده‌ام. من برمی‌گردم به آن دوره که درویش‌خان سه‌تار و تار می‌زد و قمرالملوک وزیری بود و...

    *  اوایل پهلوی می‌شود؟

بله به آن زمان‌ها برمی‌گردم و جای خودم را پیدا می‌کنم.

    *  در بین چهره هایی که در قید حیات هستند تاثیر‌گذار‌ترین شخصیت زندگی شما کیست؟

من لئو بوسکالیو را خیلی دوست دارم او جهان‌گردی روانشناس است که به خیلی سرزمین‌ها سفر کرده و حاصل این سفرها چند کتاب جذاب و خواندنی شده که به فارسی هم ترجمه شده اند.

    *  اولین خاطره ای که یادتان می‌آید چه خاطره‌ای است؟

من گم شده بودم. برای گردش و تفریح به تهران آمده بودیم. دو سالم بود. کوچه برلن و کوچه مهران دقیق یادم نیست، آن طرف‌ها گم شدم. یک آدامس‌فروش پیدایم کرد و من را بغل کرد گذاشت روی دستگاهش و گفت کدام آدامس را می‌خواهی. احساس خوبی داشتم. آن آدامس‌خوردن مفت و مجانی خیلی بهم مزه داد. با خودم می‌گفتم خدا کند پدر و مادرم پیدایشان نشود تا من بیشتر از این آدامس‌ها بخورم. تصویر آن آدامس‌ها و همه مهربانی آن مرد که امیدوارم هر جا که هست خوشبخت باشد از ذهنم پاک نمی‌شود. اما مادرم خیلی ترسیده بود و حال بدی داشت. او هنوز که هنوز است گاهی با جیغ و گریه از خواب بیدار می‌شود و می‌گوید خواب دیدم تو گم شدی.

    *  بهترین هدیه‌ای که در زندگی‌تان گرفته‌اید چه بوده است؟

یک دوچرخه بود. بچه بودم و آبله‌مرغان گرفته بودم. یک روز در همان حال مریضی پدر و مادر و خواهر و برادرم همه با هم آمدند من را بردند روی بالکن. چیزی را که می‌دیدم باورم نمی‌شد. یک دوچرخه نارنجی خیلی خوشگل بود. فوق‌العاده خوشحال شدم.

    *  تفریح شما چیست؟

تماشای فیلم با دوستانم و سفر. من خیلی سفرهای داخلی و خارجی رفتم.

    *  اهل آشپزی هم هستید؟

آشپزی را خیلی دوست دارم.

    *  چه غذایی را خیلی خوب می‌پزید؟

تبحرم در پخت استانبولی و خورشت کرفس و خورشت بادمجان است.

مجله پردیس/برترین ها


معروفترین دختران مجرد دهه شصت؛ از آزاده نامداری تا شاکردوست

معروف‌ترین دختران مجرد دهه ‌شصت؛ از آزاده نامداری تا شاکردوست !

نگاهی به فهرست معروف‌ترین دختران متولد دهه 60، ثابت می‌کند که بحران ازدواج در بین این گروه از خانم‌ها خیلی جدی است. طبق این آمار، تنها 10 درصد خانم‌های بررسی شده متاهل هستند؛ یا بهتر بگوییم، فقط یک نفر از میان این جمع 10 نفره! آنها با افراد عادی فرق دارند و به هرحال معروف هستند و... ولی آیا شهرت دلیل خوبی برای ازدواج نکردن دخترهاست؟


جوان‌ترین عروس سینما

ملیکا شریفی‌نیا/ متولد 1365/ متاهل

دختر کوچک‌تر «آزیتا حاجیان» و «محمدرضا شریفی‌نیا» از 15 سالگی بازیگری را با فیلم «اوینار» ساخته شهرام اسدی شروع کرد. او که با بازی در مهمان مامان، میکس و دایره زنگی بیشتر شناخته شد؛ در سال 86 ازدواج کرد. ازدواجی که به نوبه‌خودش سر و صدای زیادی به‌دنبال داشت. او علاوه بر مجلس عروسی متفاوت، کارت عروسی جالبی هم داشت که در آن به همراه همسرش لباس سنتی دوره قاجار را پوشیده بودند و متن کارت هم به ادبیات آن دوره و با طنز نوشته شده بود. این کارت در نشریات سینمایی و سایت‌های اینترنتی منتشر شد و کلی حاشیه درست کرد. به هر حال دختر کوچک خانواده شریفی‌نیا یکی از جوان‌ترین عروس‌های سینمای ماست.


از این خبرها نیست

مهراوه شریفی‌نیا/ متولد 1360/ مجرد

دختر بزرگ‌تر خانواده شریفی‌نیا، برخلاف خواهرش نه‌تنها بازیگری را از 8 سالگی شروع کرد بلکه هنوز ازدواج نکرده است. شاید مسئله کار آن‌قدر برایش جدی شده که فعلا میل به فکر کردن به این موضوعات را ندارد. او کارهای زیادی در سینما و تلویزیون داشته که هنوز هم به یادمان می‌آید؛ «دزد عروسک‌ها» یکی از همین کارهاست که نخستین بازی او بود. نقطه عطف بازی‌های او به سریال «ساعت‌شنی» برمی‌گردد که سکوی پرتاب او به قله‌های شهرت بود. آخرین کار مهراوه هم سریال «قلب یخی» است و چند پروژه سینمایی دیگر که چشم‌بسته به شما قول می‌دهیم حتما در چندتای‌شان نقش عروس را بازی خواهد کرد؛ اما در عالم واقعیت از این خبرها نیست!


من ترانه، ازدواج نمی‌کنم!

ترانه علیدوستی/ متولد 1362/ مجرد

دختر حمیدخان علیدوستی ستاره سابق فوتبال ایران را همه با نخستین فیلمش یعنی «من ترانه 15 سال دارم» شناختند. فیلمی که در دوران خودش نه‌تنها پای موضوع جدیدی را به سینما باز کرد بلکه جایزه‌های زیادی را در جشنواره‌های مختلف از آن خود کرد. علیدوستی زمانی نقش دختری را بازی کرد که ناخواسته ازدواج می‌کند و باردار می‌شود که 18 سال بیشتر نداشت ولی با بازی در «شهر زیبا» او را به‌عنوان یک بازیگر حرفه‌ای شناختند. او این روزها بیشتر از هر چیز به بازی در تئاتر و سینما می‌پردازد؛ دلیل کلیشه‌ای مجرد ماندن همه ستاره‌های دهه 60!


عروس سرش شلوغه

پگاه آهنگرانی/ متولد 1363/ مجرد

دختر بااستعداد «منیژه حکمت» (کارگردان) از آخرین سال دهه 60 و با حضور در فیلم «گربه آوازه‌خوان» بازیگری را شروع کرد. او در این سال‌ها روند خوبی داشته و با بازی در چند فیلم سینمایی و جدی گرفتن کارگردانی و ساخت فیلم، سرش حسابی شلوغ است. کارگردانی فیلم «ده‌نمکی‌ها»، بازی در تئاتر جنجالی «متولد 1361»، اکران آخرین بازی سینمایی‌اش به نام «ورود آقایان ممنوع» و وبلاگ‌نویسی و گزارش فوتبال بانوان از جمله کارهای پر سرو صدای اخیر پگاه خانم بوده است. به این ترتیب شاید وقت چندانی برای انتخاب همسر و ازدواج برای او باقی نماند!


صاحبدلان مجرد و عروس بازی

باران کوثری/ متولد 1364/ مجرد

دختر خوب بابا «جهانگیر کوثری»، بازیگری را از کودکی شروع کرد. وقتی که باران در «بهترین بابای دنیا» کار داریوش فرهنگ، نقش کوتاهی را بازی کرد هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که مسیر زندگی او تا این حد تغییر کند. باران در نوجوانی و جوانی در فیلم‌های سینمایی دیگری هم بازی کرد که البته مهم‌ترین نقش‌ها را در کارهای مادرش یعنی «رخشان بنی‌اعتماد» داشت. «صاحبدلان» و «خون بازی» 2 کار مهم او بود که به‌ترتیب در تلویزیون و سینما بازی کرد و به خاطر کار دوم برنده جایزه‌هایی از جشنواره فیلم فجر شد. باران کوثری یکی دیگر از بازیگران متولد دهه60 است که گرچه زیاد با لباس عروس در فیلم‌ها دیده شده اما همچنان مجرد است و البته او هم برای خودش کلی دلیل محکم دارد!


زخم خورده از تجرد

خدیجه آزادپور/ متولد 1367/ مجرد

این دخترخانم یکی از بدشانس‌ترین متولدان دهه شصت به حساب می‌آید. او که قهرمان رشته ووشو بوده و چند مدال طلا و نقره مسابقات جهانی را در کارنامه دارد، نخستین زن ایرانی است که در مسابقات آسیایی مدال طلا گرفته. او با قهرمانی در گوانگ‌ژو، طبیعتا خود را شایسته دریافت جایزه - که عبارت بود از یک دستگاه آپارتمان- می‌دید. ولی وقتی که آزادپور برای گرفتن پاداشش مراجعه کرد، جواب شنید که: «شما متاهل نیستی و نمی‌توانیم به شما خانه بدهیم!»این قهرمان رزمی هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد که مجرد ماندن باعث شود تا سرش بی‌کلاه بماند. خبر این اتفاق سروصدای زیادی در رسانه‌ها ایجاد کرد و در نهایت... آخرش چه شد؟ چه فرقی می‌کند؟ مهم این است که خدیجه خانم هنوز مجرد هستند!


برایم حرف درست نکنید!

الناز شاکردوست/ متولد 1363/ مجرد

شاکردوست یکی از دختران دهه شصتی است که همیشه درگیر شایعات مربوط به زندگی شخصی و خصوصا ازدواجش بوده. الناز پارسال از یک مجله به‌دلیل اخبار نادرستی که در موردش نوشته بود، شکایت کرد. او در این‌باره می‌گوید: «اصلا درست نیست که برای یک دختر ازدواج نکرده، این حرف‌ها را در بیاورند!» با شایعه عجیب و غریبی که در مورد ازدواج او با یک فوتبالیست پرحاشیه منتشر کردند، ناخواسته به پرحاشیه‌ترین دختر دهه ‌شصتی بدل شده که به‌نوعی از «ازدواج‌ نکردن» ضربه دیده. او از سال 83 بازیگری را شروع کرد و در حال حاضر یکی از بازیگرانی است که تمام سعی‌اش را می‌کند تا با به‌کار گرفتن استعدادهایش هم موفق شود البته اگر خواستگاران خیالی و شایعه‌سازان بگذارند!


کاپیتان راگبی هم بعله!

زهرا نوری/ متولد 1364/ مجرد

این خانم جوان، روزنامه‌نگاری است که از سال 83 فعالیت‌های ورزشی خود را در رشته راگبی شروع کرده. تیم آن‌ها در نخستین دوره قهرمانی کشور که در سال 85 برگزار شد توانست قهرمان ایران شود. او 2 سال پیش که تیم ملی راگبی بانوان ایران تشکیل شد، موفق شد پیراهن تیم ملی را بپوشد. نوری در حال حاضر خبرنگار روزنامه «ایران ورزشی» است و در دانشگاه رشته مکانیک خوانده. برای همه جالب است که کاپیتان تیم ملی راگبی در 3 رشته مختلف فعالیت کرده و موفق هم بوده. به‌نظرخودش نه تنها راگبی در زندگی شخصی‌اش تاثیر منفی بر تصمیم‌گیری‌هایش نداشته بلکه باعث شده که همیشه با این ورزش شارژ شود. بله، زهرا خانم هم فعلا مجرد است.


استاد بزرگ مجرد

شادی پریدر/ متولد 1365/ مجرد

شاید یکی از موفق‌ترین دخترهای دهه شصتی شادی خانمی باشد که از 7 سالگی شطرنج را زیرنظر پدرش شروع کرد، از 9 سالگی وارد تیم ملی بزرگسالان شد و 2 سال بعد به استادی فدراسیون جهانی شطرنج رسید. 14 سالگی‌اش با سمت استاد بین‌المللی شطرنج گذشت و در 18 سالگی توانست با شکست قهرمان جهان به مقام «استاد بزرگ شطرنج» برسد. شادی در حال حاضر فوق‌لیسانس مدیریت تربیت‌بدنی از دانشگاه تهران است. از نظر او شطرنج‌بازها آینده‌نگر هستند و قدرت تجزیه و تحلیل بالایی هم دارند. به همین دلیل او تمام سعی خود را می‌کند تا برای مهم‌ترین اتفاق زندگی‌اش بیشتر بالا و پایین کند.


مجری برنامه مرد 3 زنه

آزاده نامداری/ متولد 1363/ مجرد

اولین مجری خانمی که در برنامه‌هایش خشکی سابق اجراهای زنانه را کم کرد، آزاده نامداری بود. او که در حال حاضر هم یکی از مجری‌های فعال و پرطرفدار صداوسیماست، این روزها برنامه پر سروصدایی در شبکه 2 دارد. همان برنامه‌ای که اخیرا یک مرد 3 زنه را سوژه قرار داد و کلی جنجال‌ساز شد. «تازه چه خبر؟» یکی از سوالاتی بود که او همیشه در برنامه «تازه‌ها» سیمای خانواده به آن جواب می‌داد. آزاده در سال 84 با همین برنامه شناخته شد اما قبل از آن هم در کرمانشاه همکاری‌هایی با شبکه استانی «زاگرس» داشت. او مدیریت صنعتی خوانده و هوش و ذکاوت مدیریتی در اجراهایش به وضوح دیده می‌شود؛ حالا نمی‌دانیم مجرد ماندن او را هم باید پای همین هوشش بگذاریم یا نه؟!

منبع : مجله تپش


فوتبالیست مشهور از جدایی همسر و دخترش می گوید + عکس

فوتبالیست مشهور از جدایی همسر و دخترش می گوید + عکس

Persianv.com At site

مهدی مهدوی‌کیا از مشهورترین فوتبالیست‌های ایران محسوب می‌شود، نمونه‌ای از یک بازیکن حرفه‌ای و با اخلاق که همیشه مورد احترام است. پس از سال‌ها حضور در فوتبال آلمان،‌ بیشتر از یک سال است که به ایران بازگشته و پس از حضور در استیل آذین، این فصل عضو تیم داماش گیلان است. این تغییر وضعیت زندگی برای فوتبالیست‌ متاهل و دارای یک فرزند دختر، بهانه‌ای شد تا به سراغ او برویم و از شرایط جدید زندگی‌اش جویا شویم.


شمال ایران را دوست دارم

کلا شهرهای شمالی کشور را خیلی دوست دارم سرسبزی و فضای زیبایی که شمال دارد کم‌نظیر است زیاد به شمال سفر کرده‌ام و بعد از این نیز سعی می‌کنم به مناطقی از ایران که هنوز ندیده‌ام سر بزنم و از این طبیعت زیبا لذت ببرم.


شهر کوچک بی‌نظیر

بسیاری از شهرهای شمالی ایران را دیده‌ام ولی ماسوله را تا به‌حال ندیده بودم که به تازگی به آنجا رفتم و باید بگویم واقعا این شهر بی‌نظیر است، قدمت و تاریخ ماسوله خانه‌هایی که در دل کوه ساخته‌اند همه و همه این شهر را برای من به شهری فراموش‌نشدنی تبدیل کرد. پیشنهاد می‌کنم همه از این شهر دیدن کنند زیرا واقعا در این شهر شگفت‌زده خواهید شد.


خدا را شکر که راه دور نیست

هنوز وقت نشده در شهر رشت خانه‌ای بگیرم فعلا در ساختمان باشگاه ساکن هستم تا فرصت کنم و جایی برای زندگی پیدا کنم. البته خیلی هم ساختمان باشگاه بد نیست ولی در هر حال باید دنبال خانه‌ای مناسب باشم.  متاسفانه به دلیل کلاس‌هایی که دخترم «عسل» می‌رود به‌طور کامل نمی‌توانند پیش من بمانند ولی چندروزی به رشت می‌آیند یا من به تهران می‌روم به آن‌ها سر می‌زنم. در هرصورت دوری از آن‌ها سخت است ولی خدا را شکر راه زیاد دور نیست و می‌توانیم زود به زود یکدیگر را ببینیم.


دخترم عاشق فوتبال است ولی...

دخترم الان 12 ساله شده است و فارسی را خیلی خوب صحبت می‌کند اما به مدرسه آلمانی در تهران می‌رود.
عسل همه بازی‌های تیم ما را نگاه می‌کند و همه نتیجه‌ها را پیگیری می‌کند ولی در فوتبال بازی کردن استعداد ندارد و بیشتر بدمینتون، تنیس و شنا بازی می‌کند ولی اطلاعات عمومی فوتبال او زیاد است.


دریا را دوست دارم ولی در حد نگاه کردن به آن

من دریا را خیلی دوست دارم وقتی در ساحل باشم و به موج‌ها یا به آرامش دریا نگاه می‌کنم و لذت می‌برم ولی فقط در همین حد دریارو دوست دارم. هیچ‌وقت به‌خاطر شنا به دریا نمی‌روم زیرا خاطره بدی از دریا دارم و نمی‌خواهم آن خاطره تکرار شود. آن خاطره هم این بود که 10 سالم بود و برای شنا به اطراف رامسر رفته بودیم و وقتی وارد دریا شدم ولی چون مهارت کافی نداشتم و شن‌های زیرپام خالی شده بود نزدیک بود غرق شوم که خوشبختانه به موقع نجاتم دادند از آن موقع به بعد این خاطره تلخ در ذهن من مانده و برای همین از دریا رفتن می‌ترسم.


آن‌ها خونگرم و مهربان هستند

دارم خودم را به زندگی در این شهر جدید کم‌کم وقف می‌دهم مسلما آسان نیست ولی سخت هم نیست من 11 سال در آلمان زندگی کردم در کشوری که همه می‌گویند، مردمی سرد دارد ولی خودم را با شرایط آنجا وقف دادم. برخلاف آلمانی‌ها مردم رشت خونگرم و مهربان هستند و کلا از اوضاع زندگی‌ام در این شهر راضی هستم.


همسرم در حال حاضر مشغول اداره یک سالن زیبایی در تهران است او همیشه بهترین پشتوانه من بوده در مقابل من هم سعی می‌کنم در کارهایی که او به آن‌ها علاقه‌مند است حمایتش کنم و این رابطه خوب دوطرفه ما ادامه پیدا کند.


تفاوت محسوس

شهرهای شمالی بسیار زیبا هستند و برای تفریح بهترین انتخابند ولی هرکسی نمی‌تواند به‌طور دائمی در شمال زندگی کند به‌خصوص کسانی که متولد تهران و بزرگ شده تهران هستند، به هرحال این شهرها با هم تفاوت‌هایی دارند که کاملا محسوس هستند.


ترکیب سیرترشی و ماهی سفید

 تنوع غذاهای شمالی این‌قدر زیاد است که حتی برای امتحان کردن مزه‌های آن‌ها کمی وقت لازم داری. فعلا از ماهی سفید خیلی خوشم آمده و زیتون هم دوست دارم، تا حالا سیرترشی نخورده بودم ولی با ماهی سفید خوردم و خیلی خوشمزه بود. از همه بیشتر تعریف دیلمان را شنیدم که حتما در اولین فرصت با عسل و همسرم به آنجا خواهم رفت.

مجله ایده آل/برترین ها


کتایون ریاحی

کتایون ریاحی که مدتی است از دنیای بازیگری خداحافظی کرده این روزها سه سریال «پس از باران»، «شب دهم» و «یوسف پیامبر» را از شبکه های «آی فیلم» و «قرآن» در حال پخش دارد که به همین بهانه مروری کرده ایم بر آخرین مصاحبه او بعد از مدت ها.

Persianv.com At site

( کتاون ریاحی و همسرش )

کتایون ریاحی، بازیگر محبوب و موفق سینما و تلویزیون درحالی که هنوز به دوری اش از بازیگری ادامه می دهد و زندگی آرام و ساکتی را در جزیره کیش می گذراند، بدون اینکه در کار جدیدی بازی کند، به صورتی بسیار ناخواسته به بازیگر اول تلویزیون تبدیل شده است.

«خانم بزرگ» سریال پس از باران، «زلیخا»ی یوسف پیامبر و «فخرالزمان» شب دهم از چند شب پیش به طور همزمان در شبکه های آی فیلم و قرآن روی آنتن رفته اند تا ریاحی پرکارترین بازیگر این روزهای تلویزیون باشد.

شاید اگر کتایون ریاحی ارتباط خوبی با مطبوعات داشت حتما به خاطر این اتفاق با او مصاحبه مفصلی می کردیم ولی وقتی به کارنامه مصاحبه او نگاه می کنیم تنها دو مصاحبه در طی 10 سال اخیر از او می بینیم. اولین مصاحبه را مجله دنیای تصویر حدود 10 سال پیش و پس از جشن دنیای تصویر برای فیلم «این زن حرف نمی زند» با او انجام داد و دومین مصاحبه اش هم در اولین شماره مجله زندگی ایرانی حدود سه سال پیش انجام شد و بعد از آن تاکنون مصاحبه ای نداشته است. به همین دلیل هم انجام مصاحبه با او تقریبا غیرممکن بود ولی از آنجایی که این سه سریال با بازی او در حال پخش است بد ندیدیم مروری بر مصاحبه سه سال پیش او داشته باشیم هرچند این مصاحبه مرور کارهای او در سینما و تلویزیون نیست ولی نکات جالبی درمورد زندگی اش گفته که خواندن آنها مسلما برای مخاطبان جالب و جذاب خواهد بود.

اینجا آرامش دارم

ریاحی پیش از خداحافظی از دنیای بازیگری از زندگی در تهران هم خداحافظی کرده بود و برای زندگی به کیش رفت. او زندگی در کیش را دوست دارد به قول خودش آب و هوای کیش خیلی به او می سازد: «طبیعت زیبای جنوب امروز نزدیک ترین معاشر زندگی من است و هر روز برایم ارمغانی تازه دارد. من زمانی زندگی زیبایی را هم در شمال تجربه کرده بودم ولی با همه زبیایی های شمال زندگی در جنوب با روحیه من سازگارتر است، البته سرمایی بودن من هم در علاقه مندی ام به طبیعت گرم جنوب بی تاثیر نیست».

از فیلمنامه نویسی تا بازیگری

زندگی کاری کتایون ریاحی بسیار جالب توجه است و از 16 سالگی کار می کرده و همزمان درس هم می خوانده است. به گفته خودش تا 20 سالگی کارهای متفاوتی مثل حضور افتخاری در انجمن حمایت از معلولین، کار در تولیدی لباس نوزاد، معلمی حق التدریسی در آموزش و پرورش، دوره آموزش کمک های اولیه در هلال احمر که به قول خودش دلیل اصلی حضور در این دوره ها اعزام شدن به جبهه برای کمک رسانی بوده ولی نتیجه اش امدادگر استخرشدن در مدرسه ای که تدریس می کرده، شده بود.

البته در همه این مدت نوشتن جزو علاقه های همیشه ثابت ریاحی بوده است. او علاوه بر یادداشت ها و قصه هایی که برای خودش می نوشته، قصه نویسی برای کودکان را هم دوست داشته است و به شدت این کار را دنبال می کرده، در کنار نوشتن شغلی که همیشه او را وسوسه می کرده و برایش به شدت رویایی بوده، خبرنگاری بوده است، به همین دلیل در هنگام کنکور هنر می دهد و در دانشگاه اصفهان قبول می شود. اما ورود او به سینما با فیلمنامه نویسی شکل می گیرد: «در تعامل با انتشاراتی که آن زمان همکاری می کردم موجبات آشنایی من با شاعران و نویسندگان، محققان و فیلمنامه نویسان معاصر فراهم شد و از همان طریق با هنر فیلمنامه نویسی هم آشنا شدم. البته فیلم نامه های زیادی به ارشاد بردم که تصویب نشد و از کل فیلمنامه هایم فقط یک فیلمنامه کوتاه به نام قصه جنگ ساخته شد ولی همان فیلمنامه نویسی باعث ورود من به دنیای بازیگری شد.»

پنج دهه بازیگری و ادامه متفاوت این مسیر

به نظر ریاحی گیشه سینما یا سینمای گیشه ای برای حفظ دوام و بقایش بازیگران جوان و زیبا می خواهد ولی معتقد است: «هر انسانی در هر سن و مقامی می تواند نقش اول زندگی خودش باشد» همین تفکر باعث می شود که از نظر کتایون ریاحی سن و سال خاصی برای بازیگری وجود ندارد و از همان لحظه ای که شخصی متولد می شود می تواند بازیگر باشد تا زمانی که آنقدر سنش بالا برود که به او بگویند پیر.

مقاوم در برابر وسوسه های شهرت

جالب ترین بخش این مصاحبه زمانی است که ریاحی درمورد مبارزه با وسوسه های مشهورشدن صحبت می کند. او این مبارزه با مهم ترین و جالب ترین چالش دوران بازیگری اش می داند. او مسیر کسب این شهرت را کاملا تعریف شده و معلوم می داند اما مسیر مبارزه با آن را بسیار پیچیده توصیف می کند.

البته او راه مبارزه با پیدا کرده و آن را این گونه توضیح می دهد: «من تصمیم گرفتم انرژی که می خواهم برای کسب شهرت بگذارم صرف بهترشدن بازیگری ام کنم. البته خیلی سخت است که خلاف جهت آب حرکت کنید اما نتیجه اش به خیلی چیزها می ارزد. نگاهی به سابقه کاری و مطبوعاتی ام هم نشان می دهد که ترجیح دادم آهسته و پیوسته حرکت کنم.»

البته با اینکه پس از سریال «یوسف پیامبر» ریاحی برای همیشه از دنیای بازیگری خداحافظی کرد ولی هنوز هم جذابیت های این کار برایش وجود دارد. او از هر نقشی که تا به حال ایفا کرده سهمی جدی و بزرگ را برای خودش برداشته است تا بتواند از طریق آن با بخش ناشناخته وجود خودش اشنا شود.

به نظر ریاحی بازیگری استاد بزرگی است که اگر بازیگر با نگاه  استادی به آن نگاه کند آن وقت خیلی چیزها فرق می کند: «همیشه به دنبال یادگیری بوده ام. هر کاری که انجام داده و می دهم برای حفظ و حراست از همین یادگیری و نگاه جست و جو گر بوده است و خوشبختانه هیچ گاه بی پاسخ نمانده، بالا و پایین، نیش و نوش زیاد داشته اما بی تردید درست و بی نقص هدایتم کرد.»

روزنامه هفت صبح


کتایون ریاحی، بازیگر سینما

کتایون ریاحی، بازیگر سینما و تلویزیون ایران که 10 بهمن امسال به عنوان دومین سفیر نیکوکاری مهر آفرین معرفی شده بود، چهارشنبه و پنج شنبه به مناطق محروم بندرعباس و کرمان سفر کرد.این هنرمند، شهریور و مهر امسال نیز به سومالی سفر کرده و کمک‌هایی را از سوی مردم ایران به قحطی زدگان آن کشور رسانده بود.درد دل های مردم محروم محله دو هزار بندرعباس بارها کتایون ریاحی را به گریه انداخت.
Persianv.com At site
Persianv.com At site
Persianv.com At site
Persianv.com At site
Persianv.com At site
Persianv.com At site

Persianv.com At site
Persianv.com At site

 

Persianv.com At site

Persianv.com At site
Persianv.com At site

 


براد پیت و آنجلینا در سال 2009 ، 4.6 میلیون دلار

براد پیت و آنجلینا در سال 2009 ، 4.6 میلیون دلار به خیریه ها کمک کردند.

اسناد مالی و سوابق مالیاتی بنیاد جولی – پیت نشان می دهد که این زوج مشهور که شش فرزند با نامهای مدوکس 9 ساله ،پکس 7 ساله ، زهرا 7 ساله ، شیلو 6 ساله و ناکس و ویوین 3 ساله دارند ، حدود 1.95 میلیون دلار به ساختمان سازی برای آسیب دیدگان و افراد بی خانمان کمک کردند.

 

یک منبع خبری گفت:" بسیاری از هنرمندان و آدمهای مشهور باید از آنجلینا و براد درس بگیرند."

" آنها بیشتر پولهایشان را برای کمک به خیریه ها و نیازمندان خرج می کنند و قبل از اهدای پول و کمک مطمئن می شوند که این پولها به بهترین شکل ممکن خرج می شود و به دست نیازمندترین افراد می رسد."

 

 Persianv.com At site

این زوج سخاوتمند و نیکوکار ، یک میلیون دلار نیز به سیل زدگان پاکستان کمک کردند علاوه بر این ، براد و آنجلینا 700 هزار دلار به بنیاد خیریه کودکان سرطانی اهدا کردند. این بنیاد که در اسپرینگفیلد، میسوری جایی که براد بزرگ شده است ، مستقر است به نام مادر این بازیگر 47 ساله ، جین اتا نامیده شده است.

این زوج مالتی میلیونر امسال 480 هزار دلار به مردم شهر جاپلین واقع در منطقه میسوری کمک کردند . این شهر امسال بر اثر تند باد و سیلاب ویران شد . این زوج مدتی پیش به بنیادهای خیریه کامبوج نیز کمک کردند . مدوکس که یکی از فرزند خوانده های این زوج مشهور است در کشور کامبوج متولد شده است.


مدارس بخش مرکزی تهران تک‏شیفت می‏شود

از مهرماه آینده

مدارس بخش مرکزی تهران تک‏شیفت می‏شود

خبرنگار حسبان : بخشدار مرکزی تهران از اداره تک‏شیفت همه مدارس بخش مرکزی تهران با احداث چندین طرح آموزشی از مهرماه سال آینده خبر داد.

به گزارش خبرنگار خسبان از شهر پردیس ، محمود مصلحی‏ شاد در جمع مردم و مسئولان بخش مرکزی تهران اظهار کرد: اجرای طرح‏های مدرسه‏ سازی بخش مرکزی تهران با تلاش مسئولان امر و خیران مدرسه‏ ساز صورت گرفته است.

وی ادامه داد: در حال حاضر سه مدرسه در شهر جدید پردیس برای گشایش و بهره‏برداری آماده شده است تا در مهرماه سال آینده مورد استفاده قرار گیرد.

مصلحی‏ شاد اضافه کرد: هشت واحد آموزشی دیگر نیز مراحل ساخت خود را می‏گذرانند تا در ابتدای سال جدید تحصیلی آماده بهره‏ برداری شوند.

بخشدار مرکزی تهران از جانمایی 25 باب مدرسه دیگر در بخش مرکزی تهران خبر داد و افزود: علاوه بر 12 مدرسه تازه‏ تاسیس و دو مدرسه احداثی در سنوات گذشته، 25 باب مدرسه دیگر نیز در این بخش جانمایی شده است.

وی ادامه داد: همه تلاش مجموعه خدوم بخشداری مرکزی تهران و اداره آموزش و پرورش این منطقه سود جستن از ظرفیت خیران مدرسه‏ ساز است.

مصلحی‏ شاد اضافه کرد: به حول قوه الهی، دعای خیر مردم شریف و کمک خیران مدرسه ‏ساز از ابتدای سال تحصیلی و مهرماه 91 دیگر مدرسه دو شیفت در این بخش نخواهیم داشت.


\مسمغان\ بومی‏ترین سلسله بام ایران

"مسمغان" بومی‏ترین سلسله بام ایران

خبرنگار حسبان : بی‏شک بومی‏ترین و یکی از تاثیرگذارترین حکومت‏های سرزمین دماوند، متعلق به سلسله "مسمغان" است که می‏توانید بازمانده‏هایی از آن را اینک ببینید.

به گزارش خبرنگار حسبان  از شهرستان دماوند ، واژه مسمغان از دو بخش "مس" به معنای بزرگ و "مغان" که در خطاب قرار دادن پیشوایان بزرگ دین زردشت در گویش پهلوی تشکیل شده است.

از جمله اسطوره‏هایی که تاریخ آن را شایسته دریافت مقام مسمغان دانسته، ارماییل آشپز مردم‏دار ضحاک ستمگر است.

ابن‏فقیه آورده است: "فریدون بدان کوه بیامد و از نزدیک کار ارماییل را بدید به او بخشش کرد و تاج بر سرش نهاد و درجتش بالا برد و او را مسمغان نامید و او را گفت: "وس ماناکته آزاذ کردی (چه بس خانواده‏ها که تو آزاد کردی) و از آن روزگار به بعد دودمان مسمغان در آن ناحیه شناخته‏اند".

در "عجایب‏المخلوقات" می‏خوانیم: "ارماییل، اسیران را آزاد می‏کرد؛ پس 30 سال درآمد؛ خلقی از اسیران آزاد گشتند؛ فریدون بپسندید؛ ارماییل را تاج داد و آن ناحیه به اقطاع به وی داد؛ وی را لقب داد مصمغان (گویش عربی مسمغان) و هنوز آل مصمغان قومی هستند".

تردید و اختلاف‏نظر میان مورخان، پیرامون مذهبی یا غیرمذهبی بودن حکام سلسله مسمغان بسیار است.

در یک نظریه مسمغان پادشاهانی در لوای مذهب بوده‏اند و در بیانی دیگر مسمغان همان نام تغییر یافته "وسیمگان" است که در ردیف هفت کوهیار ارماییل به آنها اشاره شده است.

در رساله پهلوی، شهرستان‏های ایران چنین آمده است: "در 21 شهرستانی که در پدشخوارگر ساخته شد، یا ارماییل ساخته است و یا به فرمان ارماییل، کوهیاران ساخته‏اند که از دست ضحاک بر فرمانروایی در اختیار گرفتند؛ کوهیاران هفت باشند ویسمگان دمباوند، نهاوند، بیستون، دینور، موسگران، بلوچان و مرنجان".

کوهیاران با معنای دیگر کوه‏داران و لقب حکام مقیم در دل کوهستان است و برخی مسمغان را نامی برگرفته از وسیمگان قلمداد کرده‏اند.

برای نخستین بار رخت رسمی سلطنت در سال 22 هجری و با انعقاد صلح‏نامه‏ای بین مسمغان "مردانشاه" و نعیم بن مقرن فرمانده سپاه اعراب بادیه‏نشین بر تن سلسله مسمغان نشست.

شبهاتی درخصوص مراکز حکومتی این سلسله وجود دارد،یاقوت حموی آورده است "قلعه‏ای است که فاصله آن از ری ده فرسنگ است که "استوناوند" می‏خوانند؛ این قلعه از قلاع قدیم و بسیار محکم است و عمر آن سه هزار سال بوده و در دوران شاهان قبل از اسلام در دست مسمغان بوده است".

دکتر ستوده این قلعه باستانی را دارای قدمتی 3 هزار و 800 ساله  دانسته و مکان آن را حوزه آبخیز "حبله‏رود" تشخیص داده است.

اما "مینورسکی" معتقد است که شاید استوناوند در شمال دهکده رینه و در نزدیکی دهکده آهنگران احداث شده باشد، همان دهکده‏ای که پیش از این بدان پرداخته شد.

اما ابن‏فقیه نظری مغایر با مینورسکی داشته و "وندان" را به عنوان شهر مرکز حکومت مسمغان معرفی کرده است.  

به نظر می‏رسد سلسله مسمغان که مناطق متعددی نظیر ویمه، شلنبه، خوار، لاریجان و شیرجان را تحت حاکمیت خود داشت تا سال 22 هجری بدون هیچ‏گونه تنشی به حیات ادامه داد.